وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

اگر دلت خواست تو هم غر بزن

سه شنبه, ۱۰ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۵۶ ق.ظ

فکر می‌کنم کلمه‌ها از من فراری شده‌اند یا دست‌کم به شکل سابق برایم خوش‌رقصی نمی‌کنند. شاید هم انگشتانم به هنگام نشستن بر روی کیبورد ابهت قبل را ندارند. می‌دانم که این روزها تردید دارم. بین ماندن و رفتن. گفتن و سکوت‌کردن. باریدن و نباریدن. فرو ریختن و امیدوارماندن. پس نمی‌توان خیلی به کلمه‌ها امیدی داشت. تکلیف من با خودم معلوم نیست. از واژه‌های بیچاره چه توقعی می‌رود؟

بی‌هدف تلویزیون را روشن می‌کنم و بی‌هدف سرم را روی میز می‌گذارم و بی‌هدف به دوستم می‌گویم که باهاش موافقم. بدون اینکه به چیزی فکر کرده باشم. آدم زندگی در تناقض‌ها شده‌ام. گذر از هر لحظه برایم به‌سان عبور از شکنجه‌گاهی‌ست که زخم‌های کهنه‌ام را تازه‌تر می‌کند و زخم‌های تازه‌ای هدیه می‌دهد.

زندگی‌کردن را از یاد برده‌ام. گاهی مستانه به یک دیالوگ ِ زرد سریالی قدیمی می‌خندم و پنج دقیقه بعد خودم را زیر پتو مچاله می‌کنم تا اشک‌هایم را بی‌صدا مهار کنم. بلد نیستم احساساتم را درست و به‌جا نشان دهم.

از صبح‌های بی‌هدف برخاستن خسته‌ام. از دروغ‌شنیدن، از اخبار بد، از نیامدن روزهای خوب، از اجبار، از سکوت، از مصلحت و ملاحظه و مراعات، از نقاب‌ها، از تحقیر و توهین و سنگدلی، از آدم‌ها، از حرف‌زدن، از معاشرت‌کردن و از معاشرت‌نکردن. از در جمع ماندن و تنها ماندن، از بیدار شدن و از خوابیدن. حتی از نفس‌کشیدن هم خسته‌ام.

با دوستی تلفنی حرف می‌زدم، بعد به آن که می‌شنید و حاضر ِ غایب ِ مکالمه‌ی دو نفره‌ی ما بود، گفتم: خواهر، برادر، خسته نشدی بس که غرهای ما را شنیدی؟ لابد خسته نمی‌شوی دیگر... اما باور کن ملال‌آورترین و رقت‌انگیزترین شغل دنیا را داری... اگر دلت خواست تو هم بیا با ما غر بزن.

 

استادی می گفت ورودی های مغز رو کنترل کنید تا به آشوب درونی نرسید.

چیزهایی که تحت کنترل ما نیست رو کمتر دنبال کنیم تا اذیت نشیم.

لزوماً همه‌چی با دنبال‌کردن ما نیست. یهو یه چیزی میخوره به آدم ول‌کن نیست. خیلی باید سختی کشید تا ولش کرد.

چقدر این پست حال و احوال این روزهای من بود ..

کاش حال دل همه‌مون خوب شه.

چقدر جالب.من و دوتا از دوستام وقتی باهم حرف مزنیم و یه قسمت هایی که رسیدیم به اوج غرزدن هایمان بلند بلند میگیم: برادی میشنوی؟ اشکال نداره توام بشنو و تو غرها و دغدغه های الکی و راستکی ذهنی ما دوتا شریک باش.

هممون بدجور اسیر درگیری های ذهنمون شدیم.درگیر افکار احمقانمون، درگیر دنیای بیرون و حقیقت و دروغ و نمیدونم و...

اینقدر مخاطب قرارش می‌دیم یه بارم جوابمونو نداد :/
خیلی دنیای شلوغ و درهم و برهمی شده.

ما هم به حاضر غایب تو حرف زدنامون فحش می دیم:))

خدا قوت :دی

تبریک میگم، به جمع و جامعه روانیا خوش اومدی.. هدیه شب اول، یه دونه قرص از یک ورق قرص کلرودیازپوکساید... تا بعدشم دکتر کریمه و قرص زیاده... 

ما عضو اعضای قدیمیم دیگه آب از سرمون گذاشته با یه ورق دو ورق قرص کارمون راه نمیفته.

همه غر اصلی‌ها رو خودت زدی دیگه، منم دقیقا همینا که تو گفتی.

چه همه حرفامون مشترک شده این روزا :(

اگر جوابمون رو بده ترسناکه :}}}}

اون موقع ما غرهامون یادمون میره کلا :))

من کلافه‌ام و حالم دست خودم نیست. هی خودم رو درگیر زندگی میکنم و حواسم رو پرت، باز میبینم اخبار از یه جایی رسید بهم.

این روزها حتی اگر خودمون اخبار رو دنبال نکنیم باز هم در جریانش قرار می‌گیریم چون داریم در بطن همین اخبار زندگی می‌کنیم خودمون جزیی از همین اخبار هستیم.

این روزا به شکل سریعی حرف دل همه داره یکی میشه...

کاش این یکسان‌بودن حرف دل همه، از خوشی بود. حیف.

چقدر غرغرات رو میفهمم

چه همه همدردیم.

خیلی وقته که حس میکنم آدما از غر زدنای من خسته شدن و ترجیح میدم تو خودم بریزم و حرفی نزنم

آخه غرهای همه‌مون یکیه...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">