وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است.

جلسه بعد همه با ولی بیاید!

جمعه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۵۸ ب.ظ

بریم سراغ جواب معمای پست قبل.

دو تا کد بهتون داده بودم دیگه. یه جا گفتم تعارف بوشهری. یعنی بلاگرای بوشهری بودیم. روی پل سوار شدم یعنی حداقل تا اون لحظه بوشهر بودم و با بلاگرهای بوشهری این خواب شروع شده. و از اونجایی که نفر کنار دست راننده هی اصرار و اصرار که تو بیا جلو بشین احتمالا سنش از من کمتر بوده :دی

 

خب بریم سراغ معرفی: اونی که اصرار داشت من جلو بشینم گلاویژ بود و راننده هانی. اونی که بعدا سوار شد و اولش کمی خجالت می‌کشید بعد گرم گرفت توکا بود و اونی که با خوراکی سوار شد و بحث رو به دلیل سفر تغییر داد فرشته بود و نفر ششم، زهرا.

قاری قرآن مهندس حسن. خواننده سرود ملی حامد سپهر و شعر آهویی دارم خوشگله رو دُردانه.

 

+ من دوست داشتم جایزه بدما، دیگه خودتون کم کاری کردید :)))

تکه‌های یک پازل

دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۲۰ ب.ظ

کوله‌ام را انداختم روی دوشم و روی پل منتظر ماندم. چرا روی پل قرار گذاشته بودیم؟ خودم هم نفهمیدم. خیلی معطل نماندم چون ماشین با بوق کوتاهی جلوی پایم ترمز زد. حالا نوبت تعارفات ایرانی و در نوع غلیظ‌ترش بوشهری بود. «تو رو خدا بیا جلو بشین». «نه بشین من راحتم». «امکان نداره من جلو بشینم تو عقب، بفرما». راننده فقط نگاهمان می‌کرد و می‌خندید بالاخره نتوانستم مقاومت کنم و با خنده سری به روی او که حالا در عقب را می‌بست تکان دادم و جلو نشستم. برعکس تعارفاتی که برای جلو نشستن با هم داشتیم اما در انتخاب آهنگ اصلا به تفاهم نمی‌رسیدیم با این تفاوت که حالا راننده هم یک سوی قضیه بود. کمی جلوتر نفر بعد هم سوار شد. در ابتدا کمی احساس غریبگی می‌کرد و بعد که دید ما از اوناش نیستیم او هم به جمع مدعیان ِ موسیقی ِ ماشین پیوست و خلاصه بدجور بین علما اختلاف و کل‌کل بود. یک ساعت و نیم بعد نفر پنجم هم سوار شد. با خودش پفک و چیپس و شیرکاکائو آورده بود. خوبی ِ ماجرا این بود که تا نیم‌ساعت موضوع بحث ما از «کدوم آهنگ بهتره؟» به هدف ِ سفر تغییر کرد. چند ساعت بعد نفر ششم هم ملحق شد. من پیشنهاد دادم که یک نفر از بچه‌ها بیاید جلو پیش من بنشیند اما چهار نفره عقب نشسته بودند و امید داشتیم موقع پیاده شدن آرنج این یکی در کلیه آن یکی جا نمانده باشد. 

با رسیدن به هر شهر، چند نفر از اهالی آن شهر هم به ما اضافه می‌شدند و ماشین را تعویض می‌کردیم و با ماشین جدید و بزرگ‌تر به مسیرمان ادامه می‌دادیم تا دست‌آخر با اتوبوس وارد تهران شدیم.

مقصد؟ شرکت بیان. هدف؟ اعتراض. تعداد؟ الی ماشاءالله. ابزار اعتراض؟ زبان. علت اعتراض؟ کیفیت پایین سرویس‌دهی.

در یک سالن بزرگ نشسته بودیم و یک نفر رفته بود بالا قرآن می‌خواند. بعد از آن یک نفر رفت و به تنهایی سرود ملی خواند. بعدتر از او یک نفر دیگر آهنگ «آهویی دارم خوشگله» را می‌خواند و ما هماهنگ با ریتم برایش بشکن می‌زدیم. غلغله‌ای در سالن برپا بود و همه از خودمان بودند. بعدتر یکی یکی اسممان را خواندند. رفتیم بالا، اعتراضمان را بیان کردیم و با دست و جیغ و سوت و هورای حضار که از خودمان بودند پایین آمدیم. بعد هم با همان اتوبوس سوار شدیم. برگشتیم و به هر شهر رسیدیم چند نفر که از اهالی همان شهر بودند خداحافظی می‌کردند و می‌رفتند و ماشین را تعویض می‌کردیم به یک ماشین کوچک‌تر. تا سر آخر که رسیدیم به ما شش نفر. نفر ششم که پیاده شد خدا را شکر آرنج هیچ‌کس در کلیه دیگری جا نمانده بود. بعد تا پیاده‌شدن نفر پنجم در مورد کیفیت این سفر صحبت کردیم و نفر پنجم که پیاده شد تا پیاده‌شدن نفر چهارم و حتی بعد از آن دوباره مشکل انتخاب آهنگ به دلیل سلیقه‌های متفاوت داشتیم. من روی پل پیاده شدم. چرا روی پل؟ نمی‌دانم. ماشین با بوق کوتاهی حرکت کرد و رفت، و بیدار شدم.

 

+ بالاخره خواب است دیگر. (در ادامه خواب‌های عجیب‌غریب ِ وبلاگیم)

+ چیزی که معلومه من به خواب ِ وبلاگی توی اتوبوس علاقه زیادی دارم گویا :))

+ به عمد از ذکر اسامی خودداری کردم، این یک مسابقه‌ست که شما بیاید تشخیص بدید هر کدوم از این شش نفر + افرادی که قرآن، سرود ملی و «آهویی دارم خوشگله» رو خوندن، کیا بودن.

+ کامنت‌هایی که جواب رو لو بده از امروز تا پنج‌شنبه تایید نمی‌شه.

+ در آخر به اولین کامنتی که جواب صحیح رو ارسال کرده باشه یه یادگاری تعلق می‌گیره :دی

شبی که ماه کامل شد

پنجشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۱۳ ب.ظ

ایستاده بودی بر بلندای تپه‌ای که خاک ارغوانی‌رنگی داشت. ایستاده بودم و غرق در تماشای رقص موهایت که با هر وزش باد به سویی می‌رقصید. صدای سکوت بلند بود و چشم‌هایمان برای تماشای بیشتر دیگری، طغیان کرده بودند. دیدم. دیدم که چشم‌هایت کمی تنگ شد و کناره‌هایشان چین افتاد. به چه خیره بودی؟ به چه می‌اندیشیدی؟ در همان لحظه که سین ِ سوالاتم در چین ِ چشم‌هایت به دنبال جیم ِ جواب می‌گشت لبخندت پهن‌تر شد. باز هم صدای سکوت بلند بود و موهایت می‌رقصیدند. گیج شده بودم. به کدام نقطه باید خیره می‌شدم تا این لحظه‌ها را از دست ندهم؟ دستت را که دراز کردی، خشکم زد. چگونه می‌توانستم از آن‌همه زیبایی فقط یکی را انتخاب کنم؟ موهای رقصانت؟ چین چشمانت؟ لبخند بی‌نظیرت؟ یا دست‌ها؟ آه گفتم دست‌ها. یادت هست دست‌هایت را که به سمت من دراز کردی تپش‌های قلبم بیشتر شد؟ دستانم برای رسیدن به انگشتانت الکن بود. تپه دورتر می‌شد و هر آنچه زیبایی مقابلم بود کمرنگ‌تر. ترس برم داشت که نکند سهم من از آن‌همه زیبایی تمام شده باشد. این اشک‌ها، این اشک‌هایی که حالا خودشان را به گوشه چشمم می‌رسانند آنجا هم بودند. دیدی؟ گمان نمی‌کنم دیده باشی. تو داشتی دور می‌شدی. داشتی آن‌همه زیبایی را از من می‌گرفتی. و اشک‌ها، اشک‌ها آمده بودند که آن دم ِ آخر چیزی دیده باشند و نمی‌دانستند با آن تجمع، چشم‌های من، تو را و هر چه متعلق به تو بود را تار می‌بیند. خدا خیر دهد پاهایم را. هرچند بی‌جان، هرچند لرزان اما راه افتاد. فهمید که دارم از دست می‌روم و از دست می‌دهم تو را. یک‌تنه جور ِ وجودم را کشید و راه افتاد. به سختی تپه را بالا می‌آمد. اولین سنگ‌ریزه که زیر پایم فریادکشان سُر خورد و در آغوش زمین آرام گرفت، اولین قطره اشک هم از پلک‌هایم پرید و خودش را روی گونه‌ام سُر داد. می‌خواست مثل سنگ‌ریزه خودش را به آغوش زمین برساند اما در تای یقه پیراهنم اسیر شد و جانش را از دست داد. پاهایم اما کماکان تپه را بالا می‌رفت. و دست‌هام بی‌حرکت به شادی ِ از دست‌داده‌ فکر می‌کردند. شادی ِ لمس ِ انگشتانت که احتمالا گرمایش وجودم را به آتش می‌کشید. بالای تپه که رسیدم پاهایم دیگر جانی نداشتند. زانو زدم. و دیدمت که به سمت ماه می‌روی. پاهای من جور ِ راه‌رفتنم روی زمین را می‌توانست بکشد اما پرواز به ماه؟ کار من نبود. بالا رفتی. و دیدم که هنوز هم لبخند می‌زنی. گوشۀ ماه که نشستی، ماه کامل شد. خندیدم. سکوت رفته بود. حالا من می‌خندیدم و ماهی که کاملش کرده بودی را به تماشا نشسته بودم و سنگ‌ریزه‌های ارغوانی ِ تپه برایت شادمانی می‌کردند.

 

دو هفته‌ست که در حال انجام کارهام پنل مدیریت وبلاگ هم بازه. دوست دارم زودتر ستاره‌های روشن رو خاموش کنم و بدونم کی چی نوشته و در چه حاله. خیلی‌وقته مثل قدیم از حال و روز دوستایی که فقط اینجا باهاشون در ارتباطم خبر ندارم و این بیشتر خودم رو اذیت می‌کنه چون به شدت به وبلاگ و فضای وبلاگی وابسته بودم و این دوری ِ ناخواسته اذیتم می‌کنه.

از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون چند دفعه هم سعی کردم پست جدید بذارم اما به خودم قول داده بودم تا ستاره روشنی برای خوندن هست، دیگه چیزی ننویسم. این قانون ِ بیخودی رو خودمم دوست نداشتم.

فی‌الحال، پنل مدیریت وبلاگ بازه، صفحه مطلب جدید بازه و هر چند دقیقه یک‌بار لابلای کارهام پنج تا وبلاگ رو از اول لیست (اونایی که اخیرا بروز شدن) باز می‌کنم و می‌خونم و می‌رم سراغ قبلی‌ترها. ببینم امروز چند تا ستاره خاموش می‌شه و فردا که برگردم چند تا ستاره دیگه اضافه شده باشه.

 

اما...

شمایی که وبلاگ‌نویس هستین، اگر جایزه دوست دارین، کتاب هم دوست دارین... این پست رو بخونید حتما.