وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

از رنجی که می‌برم...

يكشنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۱، ۰۱:۳۱ ب.ظ

این روزها به هر چیزی چنگ می‌زنم برای دوباره لذت‌بردن از چیزی به نام «زندگی». البته این هر چیزی یعنی آن چیزهایی که خودم فکر می‌کنم نتیجه‌ای داشته باشد. بعضی روش‌ها را هم که از نتیجه‌شان مطمئنم مصداق ِ «دست ِ ما کوتاه و خرما بر نخیل»اند. بگذریم...

با دوستی قرار گذاشته بودیم سفری کوتاه به شیراز داشته باشیم که حال و هوای هر دوی ما عوض شود. باید یک سری کارها را هماهنگ می‌کردیم که سفر از طرف دوست، کنسل شد. حس خاصی به رفتنمان نداشتم. هم دوست داشتم و هم دوست نداشتم. دلیل ِ دوست هم قابل درک بود. پس از لغو شدنش ناراحت نشدم.

همان روز اولین جلسه کلاسم را شروع کردم و از روند آن راضی بودم. اما برخلاف چیزی که فکر می‌کردم تاثیری در حال روحی‌ام نداشت.

دیروز در یک اقدام کاملا هیجانی نامه‌ای بلند بالا برای خودم نوشتم. این‌بار برخلاف همیشه خودم را سرزنش نکردم و سعی کردم دست نوازشی هم بر سر خودم بکشم. هیچ راهکاری هم برای خودم ارائه ندادم و فقط حرف زدم و کمی دلم را سبک کردم. بعد هم نامه را پاره کردم تا اثری از آن در روزهای بعد ِ زندگی‌ام نباشد.

 

عزیزم... 

حال دلت اروم بانوچه جان

ممنونم عزیزم.

جم نمیایی؟ 😁

بالاخره نفهمیدم تو کِی تهرانی کِی جم؟ :دی
میام میام :دی
تو نمیای بوشهر؟ :دی

گاهی لذت‌های کوچکی که معمولاً توی گذر زندگی از خودمون دریغ می‌کنیم، می‌تونه توی همچین شرایطی به کمکمون بیاد و کم کم حالمون رو بهتر کنه...

و البته که نوشتن برای خود، به نظر من یکی از بهترین کارهاس...

نوشتن... نوشتن... معجزه می‌کنه.

حس بدیه این برنامه ریزی و کنسل شدن من خیلی عصبی میشم :دی

آره منم همینطورم بخصوص اگه واسه چیزی ذوق داشته باشم ولی این یکی چون خودمم هنوز نمیدونستم میخوامش یا نه، همین که از بلاتکلیفی درم آورد می‌ارزید :دی

این نامه نوشتن‌ها خوبن، لااقل با خودت صادقانه حرف میزنی ولی من گاهی حتی وسط نامه نوشتن هم سردرگم میشم.

خیلی اوقات برای منم پیش میاد که پراکنده‌گویی می‌کنم ولی همونم باعث میشه یکم ذهنم سبک بشه.

چه ایده جالبیه..هممون یه جورایی عادت کردیم تو نامه ها و حرفهای درگوشیمون ،خودمون رو پشت میز بشونیم و محاکمه اش کنیم .واای از روزی که حکم اعدام ببریم

خودمم اغلب همین‌طور بودم... بخصوص روبروی آینه. همیشه مقصر منم. اما ایندفه سعی کردم محکوم نکنم خودم رو.

حس و تجربه سختیه:)تقریبا حال این روزا منم همینه و هرچی فکر میکنم ازین حال با کی باید حرف بزنم یا چرا حرف بزنم اصلا پشیمون میشم

امیدوارم هر دو به زودی از این حال و هوا خارج شیم. حیفه این روزا و عمرمونه که داره توی این حال میگذره.

هرچقدر هم سعی کنی، ته نامه ای که برای خودت مینویسی، یک غم نهفته خوابیده...

دقیقا همین‌طوره متاسفانه. 

مغز من خیلی وقتا آشوبه.. دلایلشم زیاده.. حافظمم خیلی بده، در حدی که الان یه چیزی میاد تو ذهنم.. ده ثانیه بعد به یه چیز دیگه فکر می کنم و قبلی پر میکشه.. تلاش کردن دیگه فایده ای نداره، میدونی چرا؟ چون دیگه یادم نمیاد :))))

بگذریم.. الان تو اتاق خوابگاهم و دوستام رفتن شهرشون.. تنهای تنها.. فاز خاصیه..

صدای کولر.. موزیک گوشی.. خنکی و تاریکی اتاق.. تخت دو طبقه که البته من طبقه پاینم. 

اگه زندگیو سخت بگیری سخت میگذره، منم خیلی جدی گرفتمش یعنی شوخی گرفتمش اما جدی زمینم زد!!!!!

من دوتا دفتر 200 برگ دارم، شاید کمتر کسی باشه که همه کاراشو بنویسه.. گفتم که اختلال حافظه دارم.. یه 200 برگ پر کردم.. شده خاطرات چند سال قبلم و الانم نصف یه 200 برگ دیگه.. این ارومم میکنه.. تو مثل من فراموش کار نیستی ولی نوشتن از صد تا قرص بهتره.. من تو وبلاگم شعر و شکلات زیاد مینویسم و به تایر چپ کوییکمم نیست که کسی بخونشون یا بیاد برچسب بزنه.. آخه مرتیکه کََره.. به تو چه که میای میگی فلانه فلانه فراموشش کن.. بنویس که نوشتن آرومت میکنه حتی اگه خودت پارش کنی. گرچه من برگشو 7 سال نگه داشتم.. اما در نهایت پارش کردم و... 

نوشتن اگر نباشه نمیتونم زندگی کنم. از بچگی مینوشتم و این عادت رو هیچ وقت نتونستم ترک کنم. واقعا همیشه نجاتم داده حتی اون وقتی که شرایط به شکلی بوده که احساس امنیت نداشتم بازم یه جوری نوشتم. 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">